ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاجيه خانم فاطمه عبدالهى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »قاسم‏على«، »ابوالفضل« و »حسين« ميراحمدى( سال 1303 در »ورزنه« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »على« دو هزار متر زمين داشت و در آن كشاورزى مى‏كرد و همسرش »زينب« هم يار و كمك كارش. تأمين خود و پنج فرزند سخت بود. »فاطمه« از كودكى قالى‏بافى را از مادر آموخت. پاى دار قالى و دستگاه كرباس‏بافى مى‏نشست. مى‏بافت، فروش آن كمك خرج خانواده بود. يازده ساله بود كه كدخدا براى پسر حاج آقا ميراحمدى به خواستگارى‏اش آمد. - فاطمه خانم را بدهيد به پسر حاج آقا ميراحمدى، ميرزا حسن جوان خوب و سر به راهى است. على آقا نمى‏پذيرفت دختر كم سن و سالش را بفرستد خانه بخت. - اگر دختر را مى‏خواهيد چند سال صبر كنيد. خانواده داماد صبر كردند. البت خانواده‏هامان دائم در ارتباط بودند، ولى چهار سال بعد مراسم عروسى را برگزار كردند. آن موقع، من پانزده ساله بودم و حاج آقا سى ساله. يك دانگ خانه و يك نيم جريب معادل هزار و پانصد متر زمين پشت قباله‏ام انداختند. پنج شبانه روز، جشن و عروسى گرفتند، فاطمه به خانه پدر »ميرزا حسن« رفت، چرخ ريسندگى و كرباس بافى‏اش را هم با جهيزيه‏اش برد تا در خانه شوهر هم كار كند. سفره و ملحفه مى‏بافت، كرباس‏هاى راه راه رنگى و شاد، كه به جاى سفره قند و سفره نان از آنها استفاده مى‏شد. كمك خرج خانه بود. »قاسم‏على« فرزند چهارمش بود كه در سال 1331 متولد شد، بعد از قاسم‏على خدا به او يك دختر و چهار پسر ديگر داد. مريم، آيت‏الله، مظاهر، ابوالفضل و حسين. فاطمه پابه‏پاى مردش در تلاش بود تا چرخ زندگى را بچرخاند. در كشاورزى و كارخانه، آسياب گندم‏ها و پختن نان، كدبانوى خانه بود. - خيلى كار مى‏كردم به بچه‏هايم ياد دادم. »گر صبر كنى، ز غوره حلوا سازى« اين حرفى كه به بچه‏هايم در هر شرايطى مى‏گفتم. ده بچه داشتم. خرج سنگينى داشتند و به مرور بزرگ مى‏شدند. »ميرزا حسن« به تنهايى نمى‏توانست مخارج زندگى را تأمين كند. قاسم‏على، ابوالفضل و حسين از مادر درس صبورى و پشتكار مى‏آموختند و فداكارى براى آنچه دوستش دارى و اعتقاد دارى. در سال‏هاى قبل از پيروزى انقلاب به تهران مى‏رفتند. در تظاهرات و جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و برمى‏گشتند كوهپايه. قاسم‏على كشاورزى را انتخاب كرد و ابوالفضل قهوه‏خانه‏اى باز كرده بود و حسين در زمين پدرى زراعت مى‏كرد. قاسم ازدواج كرده بود. سخاوتمند بود و قلبى مهربان داشت. از درآمدش به فقرا كمك مى‏كرد. با پيروزى انقلاب عضو بسيج و سپاه پاسداران شده بود و مدام در تكاپو بود. بعد از ازدواج در خانه پدرى زندگى مى‏كرد و همسرش هرازگاهى از او مى‏خواست كه خانه مستقلى داشته باشند او هم به دنبال فرصت و تهيه مقدمات خريد خانه‏اى براى خودش. جنگ كه شروع شد، راهى جبهه شد و به مرخصى كه مى‏آمد، ديگر همان آرزوها را هم نداشت. همسرش مى‏گفت: كاش خانه‏اى بسازى كه بچه‏مان به دنيا مى‏آيد، تو خانه خودمان باشد. مى‏گفت: براى من، همان يك متر خانه گلستان شهدا آماده است. خواسته بود كه اسم بچه‏اش را اگر پسر بود، »روح‏الله« و اگر دختر بود، »زينب« بگذارند. زن جوان، خيره خيره نگاهش كرد. - وصيت مى‏كنى؟! گفته بود كه مرگ دست خداست و شهادت آرزوى همه ياران خدا. - دوست ندارى همسرت از ياران خدا باشد. رفت و با مادر و پدر هم خداحافظى كرد. دست و پيشانى آن دو را بوسيد. - حلالم كنيد. مادر بغض كرد. - دست خدا به همراهت. او را از زير قرآن رد كرد و پشت سرش آب پاشيد، اما با هر گام كه او مى‏رفت و دورتر مى‏شد، انگار قلب فاطمه درجا كنده مى‏شد. آن شب خواب به چشمانش نمى‏آمد و بغض مدام آزارش مى‏داد. چشم‏هايش كه سنگين شد، قاسم را ديد، خودش و ميرزا حسن كه كشاورزى مى‏كردند، قاسم به طرفشان مى‏آمد. فاطمه دويد و دست انداخت گردن پسر. - آمدى جان دلم؟ پسر مى‏خنديد. فاطمه صورت او را نگاه كرد ديد كه چشمش زخمى است و خون از آن مى‏چكد. گفت: چه شده مادرجان؟ چشمت چرا اين طورى است؟ »قاسم‏على« خود را عقب كشيد. قطره‏اى خون از گوشه چشمش به زمين چكيد. - عجب شانسى دارى مادر؟ خيلى بزرگوارى. سه بار اين جمله را گفت و فاطمه بهت‏زده صورت او را نگاه مى‏كرد كه پسر به يكباره رفت. از خواب بيدار شد كلى گريه كرد و چند روز بعد، روز يازدهم آبان سال 1361 خبر شهادت »قاسم« را براى او آوردند. شناور و بلم حامل او در عمليات محرم در آب رودخانه عين خوش غرق شده بود. بعد از شهادت قاسم »ابوالفضل« كار و زندگى را رها كرد و براى گذراندن خدمت سربازى عازم جبهه شد و از سوى سپاه به منطقه رفت. **صفحه=104@ - نمى‏خواهم اسلحه برادرم زمين بماند. در تمام مناسبات و مراسم عزادارى »قاسم‏على« لباس بسيجى به تن داشت. - همه بدانند كه قاسم رفته، اما من به جاى او به جبهه خواهم رفت. اين را كه مى‏گفت، رفت. در وصيتنامه‏اش چنين نوشت: »به خون قاسم قسم كه هرگز دست از مبارزه نخواهيم كشيد و سلاح برادر را به دوش خواهم كشيد. خدايا اين هديه ناقابل را كه خون من است، بپذير. پدر و مادر عزيزم ان شاءالله اگر شهيد شدم و جنازه‏ام را آوردند، اگر امكان داشت مرا در كنار برادرم شهيدم قاسمعلى دفن كنيد. او در عمليات والفجر يك نيز شركت كرد و در منطقه شرهانى در تاريخ بيست و سوم فرودين ماه سال 1362 در خون خود غلتيد. فاطمه خاطرات فرزندان، را به ياد مى‏آورد. چند روز قبل از شهادت ابوالفضل خوابش را ديدم. او وسط يك آبى بود داخل آب مى‏رفت و در مى‏آمد. مى‏گفت: اينجا شط فرات است مادر! و من نگران او بودم و هراسان از خواب بيدار شدم. چند روز بعد خبر شهادت او را آوردند. حسين كه كوچك بود و هنوز پانزده سالش نشده بود، كه به عنوان داوطلب بسيجى به جبهه رفت. او هم در محور آبادان ماهشهر در روز دوم مهرماه سال 1363 به شهادت رسيد. »ميرزا حسن« هيچ وقت در جمع مردم گريه نمى‏كرد. او به ياد پسران شهيدش در تنهايى اشك مى‏ريخت تا آن كه در سن هفتاد و دو سالگى دار فانى را وداع گفت.